انجمنی

ساخت وبلاگ

به مناسبت 20 شهریور ماه، سالگرد شهادت شهید محراب آیت الله سید اسدالله مدنی، به سراغ سردار حاج محمود فیروزی از یاران نزدیک شهید مدنی در نورآباد ممسنی رفتیم.

وی خودش را معرفی کرد:من سید اسداله مدنیهستم.آذر شهری.بیرون شهر بودم که ماموران با حکم تبعید به سراغم آمدند و حتی نگذاشتندعبا و عمامه ام را بردارم. یک نفر را فرستادم تا عبا و عمامه ام را بیاورد. ومن الانحتی یک دست لباس اضافه ام هم همراه نیاورده ام.آیا شما خیاطی می شناسید؟

گفتم:بله حاج آقا خودم خیاطم.

انتشار: هفته نامه شهرسبز شماره 237 مورخ 19 شهریور ماه 92- سایت خبری تحلیلی نگاه فارس - سایت کلام فارس - سایت خبری تحلیلی سلمان فارسی -


محمود فیروزی متولد شیراز است.او در فاصلهسال های 54و55 که آیت اله شهید مدنی در شهرستان نورآباد ممسنی تبعید بودند،توفیق خدمتایشان را داشتند.

پس از پایان تبعید شهید مدنی در نورآبادو آغاز تبعید شهید مدنی به کنگان، فیروزی در کنار سایر مردم انقلابی کازرون در نورآبادممسنی به فعالیت های انقلابی مشغول بود. پس از پیروزی انقلاب، او وارد سپاه شد و مدتیبه عنوان قائم مقام سپاه نورآباد و سپس به عنوان فرمانده سپاه این شهرستان خدمت کرد.وی توانست در مدت حضورش در سپاه توطئه های ضد انقلاب را خنثی نماید. در دوران دفاعمقدس با حضور در جبهه های نبرد به دفاع از کیان جمهوری اسلامی پرداخت.

فیروزی سپس در مناسب مختلفی در سپاه پاسدارانبه خدمت مشغول شد تا نهایتتا در مسئولیت بنیاد مسکن پاسداران فارس بازنشسته شد.

به مناسبت 20شهریور ماه مصادف با سی ودومینسالگرد شهادت دومین شهید محراب ، آیت اله سید اسداله مدنی به سراغ محمود فیروزی رفتیمتا در مورد شهید مدنی از ایشان پرس وجو کنیم.

آنچه در زیر می آید گفتگوی محمد مهدی اسدزادهخبرنگار شهر سبز در این رابطه با محمود فیروزی است.

فعالیت های انقلابی در خانواده ما با حضوربرادر شهیدم مهدی فیروزی که شباهت بسیاری از نضر اندام و چهره به من داشت به طوری کهحتی در خانه هم ما را با هم اشتباه می گرفتند، وارد فاز جدیدی شده بود.نه من بلکه بقیهخانواده هم از چگونگی فعالیت های مهدی خبر نداشتیم.فقط این را می دانستم که او تحتتعقیب است و به همین دلیل بارها نیروهای ساواک و شهربانی من را به جای او تعقیب میکردند. این مسئله باعث شده بود تا فضا برای من که در حال فعالیت هایی در جهت انقلاببودم ،به اصطلاح آن زمان قرمز شود.همین امر باعث شد تا به دنبال شهر دیگری برای سکونتبیفتم تا هم راحت تر زندگی کنم و هم راحت تر بتوانم به فعالیت های انقلابی خود بپردازم.

(بعدهااز خود مهدی شنیدم که فعالیت مهدی به این صورت بوده است که نیروها را شناسایی می کردهو پس از شناسایی در یک دوره کوتاه خود به شناخت و تربیت اولیه آن نیروها می پرداخت.بعداز آن که نیروها آماده می شدند هم از نظر تربیتی و هم از نظر اعتمادی که به آن ها پیدامی کرد جهت ادامه آموزش آن ها را به لبنان می برد و تحویل شهید چمران می داد.در واقعشهید چمران در داخل ایران یک ساز و کار خاص خود را ادامه می داد و در حالی که در ایرانحضور فیزیکی نداشت اما به شکل معنوی در جهت پیشبرد اهداف انقلاب اسلامی یک جریان خاصیرا در داخل کشور دنبال می کرد.پشت پرده این نیرو سازی امام موسی صدر و شهید چمران بودند.)

آن زمان خانه ما به صورتی بود که چندین خانوادهکه همه هم از اقوام نزدیک بودند در آن زندگی می کردند. یکی از کسانی که در خانه، زندگیمی کرد سردار اسدی بود.سرداراسدی پس از انقلاب به عضویت سپاه درآمد و خیلی زود به فرماندهیتیپ المهدی رسید.و در دوران دفاع مقدس فرمانده ارشد و مشهور استان فارس بود که در بسیاریاز عملیات ها حضور فعال داشت. وی هم اکنون از یرداران ارشد سپاه به شمار می آید.اسدیچند سال از من بزرگتر بود.دوستی و ارتباط ماهم از درون خانه پدری شروع شد.کم کم ارتباطما با هم در خصوص فعالیت های انقلابی شکل گرفت پسر خاله من هم صمد شفاف بود. ارتباطانقلابی بین من ، اسدی و شفاف پیوند محکم تری خورد. و از آن جا که ما به صورت آزادفعالیت می کردیم و کارمان ساخت بمب و چنین چیز هایی بود و به دلیل ارتباط خانوادگیبا شهید مهدی فیروزی(شهید مهدی فیروزی پس از پیروزی انقلاب به عضویت سپاه در آمد ومدتی بعد توسط منافقین ترور شد.) موقعیت ما در شیراز قرمز بود با هم قرار گذاشتیم تااز شیراز به یکی از شهرستان های دیگر مهاجرت کنیم. تا در آن شهرستان هم به فعالیت هایانقلابی خود بپردازیم،هم راحت تر بتوانیم زندگی کنیم.چند شهرستان را بین خودمان انتخابکردیم و هر کدام به شهری رفتیم تا با سنجش آن شهرستان نهایتا یکی از شهرها را به عنوانمحل سکونت برگزینیم. در این میان سهم من نورآباد ممسنی شد. و قرار این بود که 3 روزدر شهر بمانیم و موقعیت آن شهر را برای فعالیت هایمان بسنجیم.

اوایل تابستان 54 بود که وارد نورآباد شدم.یک روز بعد با شهید حاج موسی رضازاده(از شهدای جهاد سازندگی و از اهالی کازرون مقیمممسنی) آشنا شدم. و از همان روز دوستی ما با هم شکل گرفت. دوستی ای که سالیان سال ادامهپیدا کرد. یک دوست خوب. در همان سفر متوجه حضور تعدادی از اهالی کازرون و فعالیت هایآن ها در جهت مبارزه با بهائیت  و اسقرار گفتماناسلامی آشنا شدم. حاج محمد معنویان،حاج حسین مختاری،و... پس از پایان سفر هر سه بهشیراز برگشتیم و بعد از بررسی هایی که انجام دادیم نورآباد ممسنی را برای سکونت برگزیدیم.همان روز برای اقامه نماز به مسجد محل رفتیم پس ازپایان نماز به ذهنم آمد که خوب استاز امام جماعت مسجد به نام حاج آقا دانشمند یک استخاره ای هم بگیرم. بعداز گرفتن استخارهحاج آقا دانشمند این گونه به من گفت: در این سفر عطا های فراموش نشدنی برایتان وجوددارد. این شد که برای رفتن به نورآباد مصمم تر شدیم.

24یا 25 تیر 54 روزی بود که وارد نورآباد ممسنی شدیم.حالا باید برای ادامه زندگی تحتپوششی  فعالیت های خودمان را شروع می کردیم.من به دلیل این که پدرم خیاط بود شغل خیاطی را برگزیدم و یکی از کازرونی ها مغازه خودشرا به من داد تا آن را به مغازه خیاطی تبدیل کنم.

حالا دیگربا حاج موسی و برادرش حاج احمدرضازاده و سایر کازرونی های مقیم نورآباد ممسنی و برخی از اهالی این دیار دوست شدهبودیم و فعالیت های خودمان را با آن ها به صورت هماهنگ آغاز کرده بودیم.

اواخر شهریور یا اوایل مهر بود.در مغازهام مشغول بودم که یکی از همین کازرونی ها سراسیمهم وارد مغازه شد و گفت که نیروهایشهربانی یک روحانی سید پیرمردی را آورده  ودر مسجد رها کرده و رفته اند. گمانم این سید تبعیدی است. من هم مغازه را رها کردم وبه مسجد رفتم.سید پیرمرد در حال نماز بود در مسجد تنهای تنها بود. بعد از این که نمازشتمام شد،جلو رفتم و بع از سلام و احوالپرسی ضمن معرفی خود از ایشان خواستم تا خودشرا معرفی کند.

وی خودش را معرفی کرد:من سید اسداله مدنیهستم.آذر شهری.بیرون شهر بودم که ماموران با حکم تبعید به سراغم آمدند و حتی نگذاشتندعبا و عمامه ام را بردارم. یک نفر را فرستادم تا عبا و عمامه ام را بیاورد. ومن الانحتی یک دست لباس اضافه ام هم همراه نیاورده ام.آیا شما خیاطی می شناسید؟

گفتم:بله حاج آقا خودم خیاطم. سریع رفتمو مترم را برداشتم و برگشتم مسجد. قد و قامتش را متر کردم و همان شب برایشان شلوارو لباسی دوختم.و این سر آغاز دو سال خدمت من به ایشان شد.طوری که در طول دو سال خیاطیتنها بهانه ای بود برای سکونت در نورآباد و تقریبا تمام روز در خدمت ایشان بودم.

در طول این دو سال چهار نفر بودیم که مریدایشان گشتیم.من، اسدی، مرحوم حاج احمد رضازاده و شهید حاج موسی رضازاده و حاج اکبرجمشیدی.ما چهار نفر تقریبا در تمام طول روز در خدمت بودیم و این افتخاری بود برایمان.شباول آقا را به هتل حاج کرامت بردیم و فردا برایش خانه گرفتیم.تا روز دوم علی رغم اینکه نورآباد مسجد داشت اما جماعتی در آن اقامه نمی شد و افراد به صورت فرادی نماز میخواندند که این افراد هم عموما از اهالی کازرون بودند.

اذان ظهر روز دوم تبعید آقا، اولین نمازجماعت در مسجد به امامت حضرت آقا برگزار شد.و مسجد مسجد شد.

روز سوم تبعید، از حضرتش خواستیم تا کلاستفسیر برایمان بگذارد و ایشان قبول کرد.روز سوم کلاس های تفسیر را با حضور 10 الی15 نفری مثل من،اسدی،حاج موسی و... درهمان مسجد برپا شد. این کلاس ها 2 ماه به شکلآزاد و بدون هیچ دردسری ادامه داشت تا این که معاونت سیاسی فرمانداری که حکم همان ساواکرا داشت با همکاری شهربانی این کلاس ها را تعطیل نمود ولی این کلاس ها را به شکل محرمانهو غیر رسمی به مدت 6 ماه ادامه دادیم.

کم کم آقا اسداله شناخته می شد و محبوبیتشدر منطقه افزایش می یافت.اوضاع تا آن جا پیش رفت که هر روز برایشان مهمان می آمد.اینمهمانان بیشتر از کازرون بودند.آذر شهری ها.غذاها و چیز هایی که برایشان می آوردنداستفاده نمی کرد همان جا می گذاشت تا مورد استفاده مهمانان قرار گیرد. و از این روهیچ گاه سفره شان خالی نبود.

یک روز چون همیشه دمپختکی درست کردیم بهاندازه 5 نفرمان. حضرت آقا،من،اسدی،حاج موسی و حاج احمد.قابلمه کوچکی بود. رفته بودیمنماز ظهر را در مسجد جامع اقامه کنیم. میانه دو نماز ظهر و عصر بود که یک اتوبوس ومینی بوس از اهالی آذر شهر برای زیارت آقا وارد شدند. بعداز نماز عصر بود که تازه یادمانآمد که غذا برای 5 نفر است. حاج احمد قبل از بقیه متوجه شد و دستپاچه با صدای آهستهدیگران را در جریان گذاشت. مانده بودیم که چکار کنیم.داشتیم پچ پچ می کردیم که آقامتوجه شدند خیلی آرام به ما گفتند دست به غذا نزنید.بلند شد و جلوتر از ما به خانهوارد شد.گفت:سفره را بیاندازید. آستین هایش را بالا زد و بشقابی در دست گرفت برای هرفرد با آن بشقاب غذا کشید غذا به همه رسید و همگی سیر شدند. این یکی از کرامات آقابود که خود به چشم خویش نظاره گرش بودیم.

مهدی نیز هرگاه برمی گشت اگر ده روز می آمد،8روزش را به نورآباد می آمد و همه اش به صورت خصوصی با آقا گرم صحبت می شد وقتی از اومی پرسیدم که چه می گویید می گفت: لازم نیست که شما بدانید.

دلایل تبعید آیت اله مدنی شاید به گونه ایهمان دلایلی بود که ما به نورآباد آمدیم.هر دو اجباری. اما یکی به زور یکی به اختیار.ازدلایل تبعید ایشان از نظر من این بود که رژیم نمی خواست اخلاق اسلامی در جامعه باشدبه همین دلیل در یک بازده زمانی تمام علمای اخلاق اسلامی یا در زندان بودند یا در تبعید.همان زمان وقتی به امام گفتند که دیگر هیچ عالم اخلاقی در جامعه وجود ندارد ایشان گفتندکه آقا اسداله مدنی هستند. همین مدنی برای تمام ایران کفایت می کند.

یکی دیگر از ویژگی های شهید مدنی این بودکه به سه زبان فارسی عربی و ترکی تسلط کامل داشت و به خوبی سخنرانی می کرد. این نیزبرای رژیم خیلی خطرناک بود به خصوص شجاعت و شهامتی که داشت و در آن سال های خفقان شاهنشاهیخیلی راحت و با شجاعت خاص خود نام امام را می آورد.

از نظر اخلاقی و حیا آن قدر مقید بود کهیک بار یادم می آید که می خواست نام سگ را بیاورد چندین بار از جمع حاضر عذر خواهیمی کرد.

هرچه بیشتر از حضور آقا در نورآباد می گذشتبیشتر شناخته می شد و این باعث آن می گردید تا بیشتر هم از سوی رژیم تحت فشار قرارگیرد.این فشارها تا آن جا پیش رفت که کم کم به حصر خانگی ایشان منجر شد. تا آن جا کهحتی ما چند نفر هم که از اصحاب خاص ایشان به شمار می رفتیم دیگر نمی توانستیم به راحتیایشان را دیدار کنیم. و گاه در آخرهای شب از طریق دیوار خانه به خانه وارد منزل ایشانمی شدیم.

ایشان شجاعت را بسیار می ستود. یک بار یادممی آید با حضرتش به کنار رودخانه رفته بودیم.نشسته بودیم ومشغول صحبت کردن بودیم کهیک موتوری بی مهابا به رودخانه زد تا از رودخانه عبور کند. در وسط رودخانه موتورش خاموششد.آقا بلند شد و کنار رودخانه ایستاد و شروع کرد به دعا کردن برای آن فرد. موتوریربع ساعتی تلاش کرد تا با موتور از رودخانه عبور کرد. بعد از این که از رودخانه غبورکرد شروع کرد به احسنت احسنت گفتن و بعدش این جمله گفت که خداوند افراد شجاع و با شهامترا دوست دارد. این موتوری با شجاعت و شهامت به رودخانه زد و ازآن عبور کرد.

حضرت آقا بیماری ریوی داشت که بسیار او راآزار می داد. اما او بسیار صبور بود.درطول مدت تبعیدش در نورآباد چندین بار برای بیماریاش به شیراز سفر کرد و یک بار هم چند روزی در بیمارستان نمازی بستری شد. بعضی وقتهااین بیماری آن چنان شدت می گرفت که ما نگران جان آقا می شدیم و آقا همیشه به ما میگفت دعا کنید تا در بستر بیماری نمیرم و خود بسیار این دعا را می کرد.

یک شب، من وآقا تنها بودیم. اسدی به شیرازرفته بود و حاج موسی و حاج احمد هم به کازرون رفته بودند. و من تنها بودم.حال آقا آنچنان بد شده بود که دائم از هوش می رفت من هم نگران بالای سرایشان نشسته بودم و باحالی عجیب هر کاری از دستم بر می آمد انجام می دادم.آقا به هوش امد و گفت تو هنوز اینجایی؟گفتم:اقا نمی شود که شما را در این حال رها کنم.گفت برو.گفتم: اقا! من هستم.حداقل کاریکه ممکن است از دست من براید این است که لازم شود یک لیوان اب به دستتان بدهم.اقا دوبارهاز هوش رفت دوباره به هوش امد و گفت تو که هنوز اینجایی.برو.گفتم: اقا نمی شود نگرانم.اقا لبخندی زد و با قاطعیت خاص خود گفت:برو ملائکه این جا هستند پس نگران نباش. بلندشوبرو.و به هر زوری بود من بلند شدم و از خانه بیرون امدم.تا صبح از نگرانی خوابم نبرد.صبح برای نماز به طرف مسجد رفتم که دیدم حاج اقا در صف نانوایی ایستاده و نان خریدهاست به من گفت:فیروزی پنیر بگیربیا صبحانه بخوریم. انگار نه انگار که دیشب حالشان انقدر خراب بود.

بعد از حدود 2 سال تبعید در نور اباد حاجاقا به کنگان تبعید شد.بعد از کنگان نیز به گنبد کاوس تبعید شد.

سال 56 وقتی در گنبد تبعید بود خیلی دلمتنگ بود.برای زیارت اقا امام رضا(ع) راهی مشهد شدم. عاشورا بود.وقتی وارد حرم شدم دیدممسئولین استان با تبلیغ از مسیحیت یک حالت خاص را برای ان شب در نظر گرفته بودند کهبوی مسیحیت از ان استشمام می شد. خیلی دلم بیشتر گرفت.به خانه برگشتم و گریه کردم.وفردایان روز راه افتادم به سوی گنبد کاوس.

وقتی وارد گنبد شدم به دلیل مسلیل امنیتینمی توانستم از هر کسی نشان اقا را بگیرم. به همین دلیل وارد مسجد شدم. شروع کردم نمازخواندن تا کسی مورد اعتماد رابیابم و از او درباره حاج اقا بپرسم.بعد از مدتی شایدحدود یکی دو ساعت یک نفر وارد مسجد شد که گمان کردم مورد اعتماد باشد.دل را به دریازدم و جلو رفتم نمازش که تمام شد از او  درباره حاج اقا پرسیدم ان فرد خیلی ترسید.خودم را معرفی کردم و گفتم که در دو سال تبعیداقا در نوراباد در خدمت ایشان بوده ام ان فرد وقتی به من اعتماد کرد گفت: پشت سر منبیا من جلو درب خانه اقا کمی مکث می کنم و رد می شوم. پشت سرش راه افتادم تا این کهجلوی درب خانه ای ایستاد. مکثی کرد و رد شد.من هم درب ان را کوبیدم و حاج اقا خودشدرب را گشود تا حاج اقا را دیدم از شوق دیدار دوباره خود را در اغوش حاج اقا رها ساختمو شروع به گریه کردن کردم.حاج اقا هم خیلی خوشحال شد که بعد از مدت ها دوباره من رامی بیند.

با پیروزی انقلاب به عنوان مسئول اطلاعاتسپاه نوراباد وارد سپاه شدم حاج اقا برایم پیام داد که به فیروزی بگویید هرکاری داریرها کن و به نماز جمعه برس.من هم همچنان که در سپاه بودم در تاسیس و ادامه کار نمازجمعه نوراباد و هر کاری که در این زمینه از دستم بر می امد انجام می داد.حاجاقا نیزمانند امام معتقد بود که اگر انقلاب فقط همین دستاورد یعنی نماز جمغه را داشت کفایتمی کند.

انجمنی...
ما را در سایت انجمنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدمهدی اسدزاده asadzade بازدید : 365 تاريخ : سه شنبه 19 شهريور 1392 ساعت: 12:1

35 سال پیش در چنین روزهایی بود که سید زیبا روی ایرانی که قائد بلامنازع شیعه در لبنان به شمار می رفت و حتی مسیحیان لبنان او را مسیح می خواندند در پایان سفرش به لیبی سفرش تمام شد. در میانه راه لیبی و ایتالیا گم شد.

لیبی می گفت او سوار هواپیما شده و از خاک لیبی خارج گشته است اما دولت ایتالیا ورود او را به خاک این کشور به شدت رد می کرد.

انتشار: هفته نامه شهرسبز شماره 236 مورخ11شهریور92- سایت خبری تحلیلی نگاه فارس -

http://www.ladestan.com/images/docs/000001/n00001032-b.jpg


35 سال پیش در چنین روزهایی بود که سید زیبا روی ایرانی که قائد بلامنازع شیعه در لبنان به شمار می رفت و حتی مسیحیان لبنان او را مسیح می خواندند در پایان سفرش به لیبی سفرش تمام شد. در میانه راه لیبی و ایتالیا گم شد.

لیبی می گفت او سوار هواپیما شده و از خاک لیبی خارج گشته است اما دولت ایتالیا ورود او را به خاک این کشور به شدت رد می کرد.

سال 1307، موسی چشم به جهان گشود. خاندان صدر از خاندان های مشهور سادات هستند که در کشورهای ایران، لبنان و عراق سکنی دارند.

موسی همراه خانواده از مشهد به قم آمد.

پدرش سید صدرالدین صدر از علما و مجتهدین به نام بود.

او به دلیل هوش و ذکاوت خاص خاندانش،( از بزرگان خاندان صدر می توان به شهید بهشتی، شهید رابع آیت الله سید محمدباقر صدر، پدر داستان نویسی کوتاه ایران سید محمدعلی جمال زاده و .... اشاره نمود) به جای ورود به کلاس اول با امتحان هوشی که داده بود مستقیم بر صندلی کلاس چهارم نشست.

تحصیلات حوزوی را در حوزه های علمیه قم و از مکتب پدر آغازید.

نوجوانی امام موسی صدر

با گرفتن دیپلم، در حالی که لباس علمای دین را بر تن داشت، به عنوان اولین روحانی، با شرکت در کنکور سراسری به عنوان دانشجوی حقوق دانشگاه تهران پذیرفته شد. او اولین روحانی بود که به عنوان دانشجو وارد دانشگاه می شد.

در دوران نهضت ملی در کنار دیگر دوستانش به صف ملی گرایان پیوست و همراه با شهید آیت الله بهشتی که از اقوام و دوستانش بود فصل جدیدی را در میان طلاب علوم دینی باز کردند.

فردوست-دوست نزدیک و همراه همیشگی محمدرضا شاه پهلوی- در مورد آشناییش با موسی در کتاب ظهور و سقوط پهلوی ج اول چنین چنین شرح می دهد که موسی صدر را با نامه ای تندش به شاه در دوران جوانیش شناختم.

موسی صدر که یک پای درس های حاج آقا روح الله-امام خمینی- شده بود حالا دیگر به عنوان یک نابغه حوزه علمیه شناخته می شد.

در سال های پس از کودتای 28 مرداد به همراه هم درسانش همچون آیت الله العظمی ناصر مکارم شیرازی، آیت الله العظمی شیخ جعفر سبحانی و حجت الاسلام علی دوانی به تاسیس نشریه مکتب اسلام همت گمارد.

نشریه ای که در آن سال ها نه تنها به عنوان تنها نشریه مذهبی حوزه شناخته شد بلکه همچون خونی در رگ های مشتاقان دین بود تا آنان را از رخوت رهایی بخشد. او در این سال ها سردبیری این نشریه را به عهده داشت.

در سفرش به لبنان با آیت الله علامه شرف الدین رهبر شیعیان لبنان و رهبر مردم لبنان در انقلاب استقلال این کشور دیدار نمود. در این دیدار علامه شرف الدین از او خواست تا در لبنان بماند و اوضاع را سامان دهد. اما او به قم بازگشت. تا این که علامه شرف الدین در بستر احتضار افتاد. او را فراخواند تا رهبری شیعیان لبنان را به او بسپارد. اما او مخالفت کرد.

با رحلت علامه شرف الدین-از بنیانگزاران وحدت امت اسلام- و باز شدن وصیت نامه آن مرد بزرگوار بار دیگر سیل دعوت های شیعیان لبنان از موسی صدر آغازیدن گرفت. اما موسی مخالفت می کرد تا این که آیت الله بروجردی و حضرت امام خمینی و دیگر اساتید او، او را به رفتن تشویق کردند.

موسی حالا وارد گودی شده بود که راه رهایی نداشت. کشوری که شیعیانش علی رغم داشتن اکثریت نه تنها در موقعیت سیاسی کشور جایگاهی نداشت بلکه در فقر و فساد دست و پا میزد.

او با ورودش به لبنان رهبری خود را چنان آغاز کرد که در مدت کوتاهی نه تنها اوضاع جنوب-منطقه شیعه نشین- را سر و سامان داد بلکه راه جدید دیگری را نیز برای شیعیان باز کرد.

بیعت مردم صور با امام موسی صدر به عنوان رهبر شیعیان لبنان

او ابتدا با تشکیل حرکت المحرومین کمک و صدقه را توسط شیعیان به غیر از این نهاد حرام اعلام کرد تا شغل تکدی گری و گدایی را که باعث عزلت و تضعیف موقعیت شیعه می شد از میان بردارد و عزت را به شیعیان برگرداند. این امر نه تنها در میان شیعیان و مسلمانان بلکه با استقبال مسیحیان نیز روبرو شد و با یک حمایت همه جانبه و مردمی در مدت کمی ریشه تکدی گری و گدایی در کل لبنان از میان برداشته شد.

حالا شیعیان دیگر در جامعه لبنان جایگاهی برای خود داشتند هرچند هنوز در موقعیت های سیاسی حضور نداشتند.

مراسم کلنگ زنی مدرسه جبل عامل

موسی که دیگر امام موسی صدر خطاب می شد دست به تاسیس مدرسه یتیمان جنوب زد و از دکتر چمران تقاضا کرد که مدیریت این مدرسه را به عهده گیرد. دکتر چمران که تازه از آمریکا برگشته بود و مرزهای ایران برویش بسته بود این پیشنهاد را پذیرفت و راهی لبنان شد. هرچند پس از مدتی همسرش -همسر اول شهید چمران یک زن آمریکایی بود که توسط شهید چمران اسلام را پذیرفت. شهید چمران از او دو فرزند پسر به نام های جمال و کمال داشت- نتوانست موقعیت آن جا را تحمل کند و شمع وجودش را که قرار بود پروانه وار به دورش بگردد رها نمود.(کتاب خدا بود و دیگر هیچ-نامه شهید چمران به فرزندش کمال در مرگ فرزند دیگرش جمال)

سرکشی امام موسی صدر از مدرسه یتیمان صور(جبل العامل)

پس از مدتی امام موسی صدر دست به تاسیس حزب امل زد. این حزب تنها یک حزب سیاسی نبود بلکه جوانان شیعه را براساس آموزه های شیعی با آموزش های ورزشی، رزمی و آشنایی با اسلحه و مبارزه و جهاد آشنا می نمود.(پس از شهادت شهید چمران، و حمله رژیم صهیونیستی به خاک لبنان به دلیل برخی اختلافات سیاسی درون این حزب، تعدادی از جوانان شیعه از امل جدا شدند و تحت عنوان حزب الله لبنان به مبارزه و جهاد برخاستند.این امر باعث بروز درگیری میان نیروهای حزب الله و امل گردید که با ورود امام خامنه ای به عنوان امام امت در قضیه، حزب الله تنها به مبارزه نظامی و در واقع ید اجرایی مبدل گردید و امل فعالیت های سیاسی را دنبال می کرد. این امر باعث شد تا پیروزی های شیعه در لبنان به سرعت رو افزایش رود و هم اکنون شیعه در لبنان از جایگاه سیاسی، نظامی و اقتصادی و بهداشتی مطلوبی برخوردار گردد.).

امام صدر همچنین مجلس اعلای شیعیان لبنان را برای ساماندهی وضعیت شیعیان راه اندازی نمود.

ساختمان مجلس اعلای شیعیان لبنان

با آغاز درگیری های داخلی در لبنان امام موسی صدر با ورود به قضیه توانست برای مدت ها شعله های جنگ را خاموش کند.

او در این مدت لبنان را به پایگاهی برای انقلابیون و مسلمانان آزاده جهان علی الخصوص ایرانیان مبدل کرد.

در ماجرای 15 خرداد 42 و دستگیری و زندانی شدن حضرت امام خمینی او دست به کار شد و توانست با تبلیغ امام نامه ها و تلگراف های زیادی در جهان به خصوص جهان اسلام مبنی بر محکومیت زندانی شدن امام خمینی و در دفاع از او به سوی دربار پهلوی سرازیر نماید. این اقدامات همراه با اقدامتی که در داخل کشور انجام می گرفت باعث شد تا رژیم شاه تحت فشار قرار گرفته و امام خمینی را ابتدا از زندان به حصر خانگی و پس از مدتی نیز آزاد نماید.

گروه های مسلح و مبارز برای آموزش های نظامی و چریکی از ایران وارد خاک لبنان می شدند و تحت مدیریت شهید چمران و امل دوره های آموزش را می گزراندند. این امر باعث شد تا برخی اختلافات میان بعضی افراد سیاسی ایرانی و این دو بزرگوار صورت گیرد.

در این مدت امام موسی صدر بارهای و بارهای به ایران مسافرت می نمود و با مردم ایران و با گروه های و احزاب و گاه شخصیت های انقلابی دیدار و گفتگو می کرد.

در پی درگذشت دکتر علی شریعتی، او مراسم باشکوهی برای شریعتی در سوریه و لبنان تدارک دید. از مراسم کفن و دفن دکتر که خود بر جنازه دکتر نماز خواند تا مراسم چهلم باشکوهی دکتر در بیروت.

نماز امام موسی صدر بر پیکر دکتر علی شریعتی در زینبیه سوریه

برگزاری مراسم شهادت حاج آقا مصطفی خمینی -دوست و هم درس سابقش که از اقوامش نیز بود- موج خشم رژیم ستم شاهی را علیه او برانگیخت تا آن جا که شاه رسماً اعلام کرد که تابعیت ایرانی موسی صدر لغو شد. امام موسی صدر نیز در سخنرانی که در مسجد خود داشت بر بالای منبر اعلام نمود که من ایرانیم، ایرانی زاده شده ام ایرانی زیسته ام و ایرانی خواهم مرد. من تابعیت ایرانی آن کسی که بخواهد تابعیت ایرانیم را لغو کند باطل می کنم

در شهریور ماه 57 و در حالی که انقلاب اسلامی در ایران در آستانه پیروزی بود در حالی که امام موسی صدر برای حل مشکلات منطقه که پای ثابت همه آن ها موضوع لبنان بود که سران کشورهای عربی در حال دخالت در امور آن بودند پس از گفتگو با سران برخی از این کشورها در حالی که به دعوت معمر قذافی ردیس جمهور لیبی وارد لیبی شد هیچ گاه از لیبی خارج نشد و خبری از او نشد.

با پیروزی انقلاب، رهبران انقلابی منطقه بخصوص رهبران جنبش های اسلامی برای ابراز خوشحالی با مردم ایران به دیدار امام می آمدند. قذافی نیز خواستار دیدار با امام خمینی شد اما امام خمینی دیدار خود و مسئولان جمهوری اسلامی را منوط به حل قضیه امام موسی صدر کرد و رابطه ایران و لیبی از همان ابتدای انقلاب کان لم یکن تلقی گردید. هرچند در دوران 8 ساله دفاع مقدس به دلیل تحت فشار بودن جمهوری اسلامی مجبور شد تا علی رغم حل نشدن قضیه امام موسی صدر با لیبی برای خرید سلاح وارد مذاکره شود.

از آن پس تا زمان ریاست جمهوری دکتر احمدی نژاد این رابطه قطع بود تا این که در این دوران رئیس جمهور وقت در یک دیدار قذافی را به آغوش کشید. این امر موجب ناراحتی بسیاری به خصوص علمای قم گردید. اندکی بعد نیز متکی، وزیر امور خارجه این کار را تکرار کرد که دوباره موجب ناراحتی ها را به سوی خودش به وجود آورد.

با سقوط دولت قذافی بار دیگر پرونده امام موسی صدر به جریان افتاد. در این مدت بارها خبرهایی از مقامات سابق لیبی مبنی بر شهادت و یا زنده بودن امام موسی صدر مطرح شد.

آن چه در پی می آید خاطره ای است از مرجع عالی قدر آیت الله مکارم شیرازی از دوست قدیمی اش امام موسی صدر که در سایت موسسه فرهنگی تحقیقاتی امام موسی صدر منتشر شده است:

سطح‌ علمی‌ حوزوی‌ بعضی‌ افرادی‌ که‌ بعد از پیمودن‌ مراحل‌ حوزوی‌ به‌ دانشگاه‌ روی‌ آورده‌اند و مراحل‌ دانشگاهی‌ را طی‌ می‌کنند ضعیف‌ می‌شود، ولی‌ امام‌ صدر از زمرۀ کسانی‌ بود که‌ با وجود تحصیلات‌ دانشگاهی، معلومات‌ حوزوی‌اش‌ ضعیف‌ نگردید. این‌ نکته‌ در واقعۀ زیر به‌ وضوح‌ معلوم‌ می‌گردد: 


یکی‌ از علمای‌ بزرگ‌ به‌ نام‌ آیت‌الله شیخ‌ محمدکاظم‌ شیرازی که‌ در اواخر عمر در نجف‌ اشرف‌ مرجع‌ تقلید به‌ شمار می‌آمد، به‌ قم‌ تشریف‌ آورده‌ و میهمان‌ آیت‌الله فیض، یکی‌ از بزرگان‌ علمای‌ قم، شده‌ بودند. 


ما به‌ همراه‌ آقا موسی‌ صدر و عده‌ای‌ دیگر از رفقا برای‌ دیدن‌ آیت‌الله شیرازی‌ رهسپار شدیم. در آن‌ مجلس‌ امام‌ صدر، از درس‌ اصول‌ کتاب‌ مرحوم‌ آخوند خراسانی و حاشیه‌ای‌ که‌ به‌ رسائل‌ دارد، موضوع‌ استصحاب‌ را مطرح‌ کرد. مرحوم‌ آخوند، نظری‌ در مورد کتاب‌ رسائل‌ مرحوم‌ شیخ‌ انصاری دادند و امام‌ صدر هم‌ بر رأی‌ مرحوم‌ خراسانی‌ ایرادی‌ داشت. این‌ در حالی‌ بود که‌ تنها بیست‌ یا بیست‌ و دو سال‌ از عمر آقا موسی‌ می‌گذشت. 


وقتی‌ امام‌ صدر از نقد نظر آخوند فراغ‌ یافت، آیت‌الله شیرازی‌ به‌ دفاع‌ از آخوند و رأی‌ او پرداخت‌ و پرسش‌ و پاسخ‌ مفصلی‌ میان‌ آن‌ دو رد و بدل‌ گردید تا آنجا که‌ آیت‌الله شیرازی‌ اقرار کرد که‌ بیشتر از این‌ نمی‌تواند از رأی‌ آخوند دفاع‌ کند! 


البته‌ آیت‌الله شیرازی‌ (ره) مردی‌ عادل‌ و منصف‌ بود؛ زیرا وقتی‌ که‌ دید ایراد وارد است، دست‌ از دفاع‌ برداشت. از طرف‌ دیگر، مباحثۀ یک‌ جوان‌ با یک‌ مرجع‌ سالخورده‌ در نظر ما کار بزرگ‌ و مهمی‌ به‌ حساب‌ می‌آمد.


منبع: کتاب گذار‌ها و خاطره‌ها، صفحه ۱۰۸

انجمنی...
ما را در سایت انجمنی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : محمدمهدی اسدزاده asadzade بازدید : 365 تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392 ساعت: 19:37

خبرنامه